کوهستان عشق

کوهستان عشق

هوای تــــــــــــــو را دارد کوهستان ...
کوهستان عشق

کوهستان عشق

هوای تــــــــــــــو را دارد کوهستان ...

دوستی از جنس پانی

پانی کوچولوی من رفت


بعضای از موجودات اونقدر خنگ هستن که انسان گاهی هیچ اهمیتی بهشون نمیده ..اما گاهی اینقدر باهوشند و فهم انسانی دارند که نسبت به اون موجود احساس وابستگی عمیقی به وجود میاد که قابل وصف نیــــــــــــــــــــــــــــــــســــــت


اینقدر باهاش دوست شده بودم که اونو جزی از خونواده خودم حس میکرد ...


شاید حرفام قابل درک نباشه ... اما وقتی یک سالو نیم با موجودی سرکار داشته باشی که عین خودت رفتار کنه و فهم شعورو درک یه کودک انسانی رو داشته باش اونوقته که قابل درک میشه


چند روز پیش صبح از خونه بردمش تو حیات ... صحیحو سااااالم ... داشت واسه خودش بازی میکرد ... قرار بود هفته آینده آزادش کنم اما همینکه رفتم خونه و بعد از نیم ساعت برگشتم خشک شده بود عین سنگ و خون از چشمای درشتش اومده بود ... یه زنبور خرمایی لعنتی اومده بود و بهش نیش زده بووود ... جالب اینجاست خونه اون زنبور داخل یکی از بخشهای بیرونی خونه ماست و ما چوم فک کردیم گناه دارن کاریشون نداشتیم ... اما اونا پانی کوچولوی منو نیش زدن و به بدترین شکل راهی اون دنیاش کردن


البته میگن روح حیوانات به ابدیت میپیونده ولی خب در هر صورت ...



پانی کوچولو

حیوونا تو طبیعت جزه بهتریییین دوستای ما هستن ... خیلیاشون بی آزار و مهربون بعضیا هم که ب خاطر طبیعتشون نیاز هست که وحش در وجودشون سرشته شده باشه


منم که کلا همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشونو دوست دارم بهار ساله گذشته اومدم یه سنجاب  خریدم  و واسش یه اسم گذاشتم .... اسمشو گذاشتم : پانی


وااااااااااااااااااااااای نمیدوننیییییییییییین چقد دوسش دارم ... واقعا قابله وصف نیست ... من حیووونای زیادی داشتم .... اما این واقعا عجیبه ... پانی کوچولوی من این یه ساله با خونواده ما زندگی میکنه ... خونواده ما کلا 4 نفر بود که با اومدن پانی شدیم 5 نفر

(  اگه رو عکسا کلیک کنی میتونی عکسو در اندازه واقعی ببینین  )


http://s3.picofile.com/file/7393870107/u5.jpg


تو این یه ســــــــــــــــــــــــــــــــــال از این کوچولو اینقد خاطره دارم که اگه بخوام بگم میتونم یه کتاب بامزه بنویسم ولی الان فقط یکیشو تعریف میکنم :

پانی روزا تو قفسشه و شبا چون آرووم میشه درب بالای قفسو باز میکنم ... یه شب همه خواب بودن و چراغارو خاموش کرده بودم و یه فیلم وحشتناک نگاه میکردم و کمی هم تخمه جلو دستم بووود .... خلاصه من که از وحشت فیلم هر چند دقیقه یه باز تخمه بر میداشتم و میخوردم و نمیتونستم چشممو از مانیتور تلویزیون دور کنم .... یه هو دیدم من تخمه نمیخورم ولی کنارم صدای یه نفر میاد که داره تخمه با دندوناش میشکنه

فقط یه لحظه خودتونو جای من بذارین و ببینین تو این تاریکی در حال دیدن فیلم وحشتناک ساعت 2 شب همه خوابن چشمات زوووم رو تلویزیون یه هو صدایی بیاد که یه نفر در حال خوردن تخمهایه کنارت باشه منم که داشتم سکته رو میزدم دل از جوون گذاشتم و سرمو چرخوندم به سمت تخمه ها ... یــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه هویـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــِی دیدم ... هه ه هههاین پانی دیووونست ... وای نمیدوونین اون لحظه دوست داشتم تا صب ببوسمش ... حالا تو نگو  تو این تاریکی صدای شکستن تخمه ها رو شنیده بیدار شده بود و اومده بود کنارم تخمه میخوورد ...

(تو ادامه مطلب عکسای بیشتری ازش گذاشتم )


ادامه مطلب ...